من و بادوم زمینی
پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۴۰ ب.ظ
دیشب برای دخترم خواستم کمی خشکبار بگیرم به دکان که رفتم چشمم به بادام زمینی ها افتاد یه لحظه ذهنم رفت به سالهای چهل چهل دو و بدون مکث به آقای فروشنده گفتم همین . خوب من با بادام زمینی خاطره ی خوشی دارم...
اگه میخای این خاطره دل نشین رو بخونی باید یه لحظه تصویر مات بشه
ادامه مطلب رو بزن تا تصویر مات بشه
بله عرض می کردم خاطره ای با بادوم زمینی داشتم:
کلاس چهارم ابتدایی بودم و درسمون کوچ پرستو هابود دقیقا یادمه.
شب عید مبعث بعد از دیدن مسابقات قرآنی بین المللی من و داداشم و دو تا از دایی هام قرار شد بریم خونه مادربزرگم.
سه تا کوچولو و یکی مسئول اون کوچولوها.
مقدار ی از راه رو پیاده رفتیم خسته که شدیم ایستادیم تا اتوبوس خط 3 از راه برسه که به یک باره به یاد احادیث معتبر تجدید وضو افتادیم. سه نفر کوچولو از آقای مسئول اجازه گرفتند و برای انجام مستحبات راهی زیرمین مسجدروبرویشان ـ که نام آنرا هم نمیدانستند ـ شدند.(نگارنده اکنون اسم آن مسجد را میداند مسجد افتخاری)
بعد از انجام مستحبات از زیرزمین بیرون آمدند که به یک باره موتوری با سرعت غیرمجاز بالای 20 کیلومتر برساعت کوچک ترین عضو که کاپشنی با رنگ آبی روشن داشت و البته جیب های اون کاپشن پاره بود رو برداشت و بردش اون طرف خیابون.
بعضی از شاهدین داستان می گفتند : نمیدانم چرا این موتور سوار همین طرف نیاستاد()
خلاصه کنم که اون دایی مسئول دیگه دست و پا نداشت همه شو گم کرده بود یه تاکسی گرفت و راهی بیمارستان شدیم.
پایان قسمت اول
مسابقه قسمت اول من و بادوم زمینی
به نظرتان کوچکترین عضو پس از تصادف چه حسی داشت؟ و به چه چیز می اندیشید؟
به ده نفر از بهترین نوشته ها ده کمک هزینه صدتومانی سفر به برزیل اهدا می شود.
۹۲/۱۲/۰۸